پنجشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۷

شاید

بعد از گذشت بیش از یک دهه، می خواستم اقرار کنم.
اقرار کنم که شاید اشتباه کردم که شیفته شدم. که شیفتگی از دور، گاهی آش نخورده ست و دهانی سوخته. می خواستم اقرار کنم شاید نباید شیفته می شدم از همان لحظه اول ورود.

روز بعد، رفتم جلسه ای جدید در محیط جدید. کسی گوشه اتاق نشسته، موهای لخت، چشمان درشت و مشکی که برق هوش و ذکاوت دارند، و صدایی قاطع و با اصرار که روی حرف ها و نظراتش با شور، تاکید می کند.

قلبم می لرزد. می روم به بیش از یک دهه پیش. به شباهت ها، به همفکری ها، به قدرت تحلیل و هم صحبتی های خوب.

چه طور اقرار کنم که اشتباه کردم؟ اشتباه کردم که شیفته شدم، اشتباه کردم که در شیفتگی در خودم ماندم و جرات نداشتم، که پیچیدگی ها دیدم گرچه هیچ چیزی در ظاهر نبود جز هم صحبتی، که بعدها باز در دام شباهت همان احساس شیفتگی افتادم، شکستم، شکسته شدم برای مدتی.

شیفتگی که اول و آخر ندارد، می ماند در عمق وجود آدم. حتی اگر شکل و رنگ خارج از وجود نداشته باشد، نمی شود خاکش کرد، دورش ریخت، تنبیهش کرد.

جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۹۷

باران

سایه های روشن و محو باران پیش از غروب و صدای باران. انگار این زندگی، رویایی ست در خواب.
و صدای قناری: دعای آدم وقتی باران میاد، بیش تر ممکنه مستجاب بشه.
و ما که هر دو یاد اخبار این روزهای جنوب می افتیم و  آمدن باران را آرزو می کنیم.

چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۷

مروارید صدف وجود

عزت نفس را آدمی به آدم نداده که از آدم بگیرد. عزت نفس را خداوند از ازل در وجود آدمی به امانت گذاشته، در همان وجودی که بازگشتش را "راضیه مرضیه" خواسته.
چه قدر همیشه این دو صفت کنار هم برای من شگفت انگیز و زیبا بوده. مثل چیزی که دقیق نمی دانی چیست ولی فرای دانستن، زیبایی و عمقش جذبت می کند.

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۷

انتخاب

اتفاق ها به خودی خود، "اتفاق" هستند. روی دادهایی که در بازه ای از زمان و تحت شرایط همان دوران رخ داده اند. ولی گاهی اتفاق ها رنگ هایی می گیرند فراتر از اتفاق. در پس داستان ها و برداشت هایی که نقل می شوند در ذهن خودمان و به روایت دیگران؛ در پس برداشت ها.
اتفاق ها به خودی خود، اتفاق هستند؛ این ماییم که بهشان رنگ و هویت ویژه می بخشیم و انتخاب می کنیم سایه شان تا کی، تا کجا و تا چه حد بر زندگی مان بماند.
حرف تازه ای نیست؛ حرفی ست تکراری در کارگاه های خودشناسی و روان شناسی. ولی شنیدنش کجا و درک شخصیتش کجا.

جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۹۷

توکل

دردهای آدم هر چه قدر هم در ظاهر بی شمار باشند و زخم های قلب آدم، عمیق، در برابر تحمل و صبر و توکل آدم، کم اندازه اند.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۷

رنگ ها

یک جایی از زندگیم سال ها پیش، یاد گرفتم که هر آدمی از جمله خودم ابعاد مختلفی دارد که در شرایط و موقعیت های مختلف به چشم می آد.

مثلا یاد گرفتم چه قدر نگاه جدید می توان پیدا کرد از دوستان و آدم های اطراف وقتی آن ها را در رابطه های عاشقانه و خاص می بینی با جنس مخالف.

مثلا نظرات و نگاه دوستان نسبت به طرف مقابلی که در رابطه خاص هستند باهاش. گاهی نگاه و شناختی از آن دوست پیدا کردم که سال های سال نمی دیدم. و گاهی با خودم فکر می کنم اگر کسی به آدم خاص زندگیش به عنوان هدف، وسیله، رقابت یا ابزاری برای ارضای حس خودشیفتگی و خودبرتربینی خود نگاه کند، نسبت به دوستان هم جنس خود چه نگاهی دارد؟

یاد گرفتم قضاوت جوابی ندارد و همه چیز نسبی است. با این همه آیا در نهایت ما همان آدم ها با نگاه و هسته اولیه افکار و ارزش هایمان نیستیم که رفتارهایمان می تواند در روابط مختلف چه با هم جنس و چه با جنس دیگر، نقاط مشترکی داشته باشد؟

سینه سرخ

یک شنبه، صبح زود، بیدار شدم از خواب و فکر کارهای کرده و نکرده زندگی. آمده ام لب پنجره. سینه سرخی نشسته روی درخت باغچه که تازه دو روزی ست جوانه زده و برگ های ریزش معلوم شده. سینه ش رو باد کرده و می خواند برای خودش مدت طولانی. درخت نو را افتتاح کرده و با صدای خوشش جریان گرفتن زندگی نو در رگ های درخت را جشن گرفته. چه خوب است که زندگی فرای ما و بیرون از ما بدون اراده ای از ما با شکوه در جریان است و جشن و پایکوبی خودش را دارد برای بقا.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۷

مدت زمان

دو هفته ست هوا واقعا بهاری شده و سرمای زمستان رخت کشیده از شهر. دو هفته ست زمستان رفته ولی انگار برف و سرما و یخبندان طولانی، داستان ماه ها پیش بوده، خیلی وقت پیش. ذهن آدمی بسی شگفت انگیز است در تصور و درک زمان و مدت اتفاق ها.

شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۷

التیام

می خواستم از پله ها بیارمش پایین. سنگین تر از آن بود که فکر می کردم ولی خوب کوتاه نیامدم و تا نیمه های راه را رفتم. ولی همان وسط ها آن قدر برایم سنگین شد که دیگر نمی توانستم نگهش دارم. برای این که تعادلم را حفظ کنم و نیفتم، پایم را سد کردم تا قسمتی از وزنش بیفتد روی پایم. بالاخره تمام پله ها را پایین آمدم. ولی خوب شب، قسمتی از پام چنان بنفش و کبود شده بود که خودم هم ترسیدم. طبق روال از کاه، کوه ساختن، توی ذهنم فکر می کردم این پا دیگر پا می شود برایم یا نکند قسمتیش از بین رفته باشد.

چند روزی رنگ به رنگ شد. از تیرگی و بنفشی رسید به صورتی و گل بهی و حالا کم کم دادد می شود رنگ پوست معمولی. امشب نگاهش می کردم و احساس آرامش عجیبی داشتم. شاید یک جور حس سپاس گزاری که این جور التیام ها فرای تصمیم و اراده شخصی، خود به خود به لطف طبیعت بدن پیش می رود و خودش خودش را ترمیم می کند. با خودم فکر می کردم کاش زخم ها و خون مردگی های روحی یا خراش هایی که روی قلب آدم می نشینند هم همین جوری خوب می شدند، آرام آرام و به خودی خود. رنگ قلب و روح آدم دوباره می شد همان رنگ قبل از خراش ها، همان قدر ساده و امیدوار و کم هراس.

پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۷

عصر

گزارش دیر شده روز را تمام کنم برای رئیس که منتظره
یا
بروم آشپزخانه کنار استاد کوفته تبریزی که افتخاری این جاست، کارآموزی؟

این سوال ساده و پیچیده را هیچ کدام از مقاله ها، کتاب ها و کنفرانس های رایج بازار امروز درباره تعادل زندگی و کار نمی توانند جواب دهند.

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۹۷

نرگس نگاهت

حساب روزها از دستم در رفته بود. یادم آمد همین وقت سال، مغازه سر کوچه گلدان های کوچک سنبل و نرگس آورده بود پارسال. آن دفعه به نظرم کوچک آمدند و نگرفتم. ولی بعد وقت چیدن سفره هفت سین، احساس کردم جای نرگس خالی ست.

این بار رفتم که بگیرم. دیر رفته بودم و جز دو سه تا گلدان کوچک از هم پاشیده، چیزی نمانده بود. تا این که کمی دورتر روی قفسه گلدان کوچکی دیدم با شکلی متوسط و سه تا غنچه نرگس تازه باز شده. خیلی معمولی بود ولی حداقل مرتب و جمع و جور. به دلم نشست و آوردمش خانه. تا روز بعد که نشسته بود روی سفره هفت سین، گل هایش شده بودند پنج تا، خوش حال و تازه. امروز هم چهار پنج تا غنچه جدید از بین همان برگ های متوسط به چشم می آید، دارد در زیبایی و بالندگی غوغا می کند. این همان گلدان "متوسطی" بود که به چشم نمی آمد، حالا شده پر از گل، زیبا و درخشان.

یکشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۶

فلفل سبز

دانه هایشان را دو سال پیش کاشته بودم در گلدان. جوانه زدند و سر کشیدند و بعد از یک سالی شدند یک درخت چه کوچک. تابستان اول چند تا دانه فلفل سبز به بار آمد. تابستان دوم پشت سر هم فلفل داد، درشت و تازه و خوش بو. تا این که پاییز، ناگهانی برگ هایش ریخت و ساقه اش یواش یواش خشکید، به جز دو بند انگشت سر شاخه که هنوز کمی سبز است.

از پاییز هم چنان آبش می دهم، تغییری نکرده. همان جور است، دو تا ساقه خشک که سر یکی شان دو بند انگشت سبز است. هر از چند بار فکر می کنم شاید دیگر برای همیشه خشک شده و امیدی به سبز شدنش نیست. شاید بهتر است منطقی باشم و گلدانش را بگذارم برای گیاه دیگری. ولی باز به آن دو بند انگشت سبز نگاه می کنم و مرتب آبش می دهم، شاید بهار یا تابستان که هوا گرم تر است، سبز شود.

خیلی جاها توی زندگیم همین است؛ در کار، در دوستی، در هر چیزی که تلاشی لازم دارد. یک خط باریکی هست بین ادامه دادن با امید بهبود یا تغییر دادن و گذشتن. آن خط برای هرکسی زمان و دوره ش فرق دارد، زمینه به زمینه و مورد به مورد هم فرق دارد.

ولی من هرجای زندگیم نگاه می کنم، عمدتا همین بوده، امید برای سبز شدن. هنوز نمی دانم چه قدر عاقلانه و منطقی است و تا کی می شود امید داشت.

چند روز دیگر بهار است. این جا اوایل بهار هنوز سرد است. ولی امیدوارم کمی گرم تر شود، درخت چه دوباره جانی تازه بگیرد، سبز شود و برگ دهد.

ستاره جان

امروز یاد آن روزها افتادم. روزهای سیاهی که تو ازشان گذشته بودی و در پس لرزه هاشون دنبال خود جدید و نورسویی برای آینده می گشتی؛ آینده ای که با زمین لرزه، افقش جا به جا شده بود و اون وقت ها دیگر معلوم نبود.
آن روزها من از روزهای خاکستری گذشته بودم، من هم هنوز با خود جدیدم در بالا و پایین بودم. روزهای خاکستری من از نظر زمانی و بعد و عمق در برابر روزهای سیاهی که تو ازشان عبور کرده بودی، هیچ بود. البته تو می دونی که این روزها و احساسات، لزوما به تعدادشان بستگی ندارند؛ اثری که روی هر آدمی باقی می گذارند بسته به حال و روز و ویژگی های هر آدمی فرق داره. آدم هایی که تجربه ش رو نداشتن یا از جنس دیگه ای هستن، شاید اصلا این همه رنگ و شدت رو درک نکنن یا براشون خنده دار و سوال برانگیز باشه.

شاید برای همان روزهای سایه دار به هم بیش تر و بیش تر جذب می شدیم. و شاید به دلیل تفاوت نسبی سایه ها، من بیش تر گوش می دادم و خودم را جایی نمی دیدم که بیش تر تعریف کنم. روزهای خاکستری هم اثر عجیبی روی من داشت، گاهی احساس می کنم آن روزها زنده به گور شدنم را با چشمانی باز تماشا کردم. دیگر نمی توانستم زیاد حرف بزنم، نمی توانستم تعریف کنم، یک جورهایی لال شده بودم. شاید برای همین وقتی درددل می کردی، انگار احساساتی را بیان می کردی که خودم دیگر مدت ها بود توان ابراز و بیان کردنشان را نداشتم.

می دونی من تازگی ها متوجه شدم شاید از اون روزها خیلی گذشته، شاید چهره ها و رنگ های جدید به خودمون گرفتیم که در ظاهر انگار آن روزها فراموش شده، که قسمتیش هم شاید به لطف ساختار ذهن و حافظه شده، ولی گویا اثرش همیشه بوده و هست. شاید می ترسیم یا خجالت می کشیم که نشون بدیم هنوز خطی از اون روزها و احساسات در ما وجود دارند و مثل بخشی از وجودمان با ما زندگی می کنند، و شاید در بهترین حالت به جای این که بگذاریم با اندوه وجودمان را بخورند، با صلح مثل خراشی روی بدن با آن ها زندگی کنیم.

ستاره جان، من هنوز هم می ترسم. هنوز هم از اثری که اتفاق ها و روزهای سایه دار روی وجودمان می گذارند یا جهشی در روحمان ایجاد می کنند، می ترسم. می فهمم که بعد از هر تغییری، بعد از هر سفری از روزهای سایه دار، شاید دیگر نشود آدم قبلی بود. انگار چشم و روحت چیزی را می بیند و لمس می کند که اثرش انکار ناپذیر است.

ستاره جان، آن روزهای سایه دار گذشتند و ما هر کدام به روش خودمان سعی کردیم لبخند بزنیم و رنگ های جدید را جشن بگیریم حتی اگر گاهی سایه ها در درونمان پررنگ شده اند و قسمت جدیدی را خورده اند. خودش پیشرفت خوبی بوده همین تلاش برای تعادل رنگ ها.

ستاره جان، روزهای من امروز لاجوردی است. دیگر نه حوصله غصه خوردن را دارم نه توانش را. قناری ها پیشم آمده اند و این الان بهترین رنگ زندگی است، گرچه مثل باقی زندگی، موقتی ست. دارم می پذیرم یواش یواش جلو برم حتی وقتی لاجوردی است. نمی دانم روزهای آخر تو چه رنگی بودند؛ چیزی درون وجودم فرو می ریزد نکنه رنگ ها جا به جا شده بودند این دو سال. نکنه فرض من از رنگین کمانی که به زندگیت برگشته بود، نادرست بود.

ستاره جان، حیف که نیستی دیگر. کاش بودی و هر دو بدون خجالت و هراس از این که رنگ ها می روند و ممکن است دوباره برگردند، باز فرصتی می شد با هم دردل کنیم و شاید این بار می خندیدیم که بنیاد هستی که این قدر جدی گرفتیمش و تعریفش کردیم، به مویی بند است و بس.

ستاره جان، کم اند آدم هایی که آدم بشود باهاشون از رنگ ها حرف زد و از رنگ ها شنید بدون قضاوت و داوری و نسخه پیچی و کنایه و سوبرداشت و حرف جابه جا شدن و هزار تا پیچیدگی و مشکل دیگر. با تو ولی می شد از رنگ ها درددل کرد.

ستاره جان، جایت خالی است، هیچ می دانی؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۶

بارون

بارون می باره. اون قدر زیاد و شدید که صداش از پشت پنجره به گوش می رسه. یاد روزی میفتم که بارون می اومد. همان روزی که قناری پشت پنجره در سکوت ایستاده بود و بعد از مدتی با صدای ملیح و آرومش پرسید "این جا وقتی بارون می باره، کسی نمیاد تماشا کنه؟".
و من از اون روز دوباره یادم افتاده که بارون چه قدر نعمته و طنین صداش چه قدر زیبا.

بارون می باره. پشت پنجره ایستادم و تماشا می کنم. تلاش می کنم یادم بمونه با شنیدن صدای قطره هاش سپاس گزاری کنم و آرزوی تکرارش برای هرجا که قناری ای هست و نفسی هست و شوقی برای زندگی در هوای پاک، بدون بیمی از کم آبی در فصل های پیش رو.

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۶

واضح تر

میزان احترام و نگاه و ارزش نهادن یک جامعه به زن را، فراتر از شعارهای تبلیغاتی، دو جا بهتر می شود فهمید:
نگاه و رفتار اکثریت جامعه با خانوم های مجرد میان سال و خانوم های جدا شده (با فرزند و بی فرزند).

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۶

گل ها

آن دسته گل مصنوعی قرمز مخملی با گل برگ های کوچک چنان به دلم نشست که شک نداشتم تنها چیزی است که از آن فروشگاه می خواهم. بعد از برداشتنشان، چشمم افتاد به دسته گل سرخ درشت دیگری. به اندازه اولی خوشم نیامده بود ولی درست جور بودند با گلدان روی میز و رومیزی سرخش. با تردید برشان داشتم که اگر منصرف شدم بعدا برگردانم به فروشگاه.

رسیدم خانه و با شور و شوق هر کدام را چیدم در گل دان هایشان. دسته گل اولی قشنگ بود. ولی در کمال تعجب، دسته گل دومی در گلدان و روی میز با فضای اتاق ترکیب قشنگی داشت و قشنگ تر به چشم می آمد. آن قدر قشنگ بود که بعدا یک دسته دیگر از همان طرح گرفتم برای قناری ها.

بعضی چیزها توی زندگی هم گاهی همین جوری هستند، بدون این که انتظارش را داشته باشی.

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۶

هلو

خانم جوانی در کلینیک کنارم نشسته، پسر هفت-هشت ماهه ش هم توی بغلش. پسرک با چشم های  آبی زلال و لپ های گرد برافروخته از تب، مثل هلو. نگاهش را می برد به مامانش و بعد اطرافیان. گاهی دستش را دراز می کند تا چیزی را بگیرد، گاهی همان جا در بغل مامان جان نشسته، گاهی شیر می خورد، گاهی هم می خوابد. در تمام مدت انتظار طولانی، نه یک بار گریه می کند نه بهانه گیری؛ انگار امتداد وجود مامانش هست با همان صبر و بردباری. هلو گاهی وقت ها هم دستش را سمت من دراز می کند ببیند چه خبر است و من دلم می رود برایش. با خودم فکر می کنم خوش به حال مامانش.
از رفت و آمدها و گفت و گوها و بغل های گشوده بعضی خانم های کلینیک برای هلو، می فهمم مامان هلو خودش از کارکنان آن جاست و الان در مرخصی بعد از زایمان و امروز به خاطر مریضی هلو آمده. دخترهای دیگر بخش می روند و می آیند و هلو را بغل می کنند و قربان صدقه ش می روند و می گذارندش بغل مامانش تا بروند سراغ باقی کارشان. در میان رفت و آمدهایشان، یکی شان که گویا نزدیک تر است با مامان هلو از کار و خانه و زندگی می گوید. جایی از گفت و گویشان مامان هلو اشاره می کند به این که دو تا پسرهای دیگرش هم همین جور زود سرما می خوردند وقتی مثل هلو چند ماهه بودند. بعد هم از پی گیری یک سری کار اداری حرف می زنند و مامان هلو می گوید کارهای دادگاه در حال انجام است و حالا که "او" می خواهد برود، حتما حقش را طلب خواهد کرد.

تمام آن ساعات طولانی، هلو و مامانش تنهایی در کلینیک از این بخش به آن بخش رفتند برای آزمایش و "او" یی هم کنارشان نبود که همراهی و کمک شان کنند. خانم جوان با تجربه سه بچه با همه دغدغه مریضی هلو، خودش با صبر و حوصله در تنهایی پی درمان هلو بود؛ شاید عادت داشت به روی پای خود بودن و نترسیدن در شرایط اضطراری.

از کلینیک که می رفتم بیرون، با هر دو خداحافظی کردم. هم چنان منتظر جواب یکی از آزمایش ها بودند و خانم جوان هم چنان صبور و با حوصله و خوش اخلاق.

دلم پیش هلو ماند. و باز یادم افتاد هیچ وقت به راحتی نمی شود آرزو کرد جای دیگری بود. هر کسی پشت زندگیش داستان شخصی خودش را دارد و داستان هر کس خاص خودش است.

** با وجودی که این خانم از کارکنان همان کلینیک بود، با او درست مثل باقی مراجعین برخورد شد؛ در صف انتظار طولانی ایستاد تازه با هلوی تب دار.

جمعه، دی ۲۹، ۱۳۹۶

نایلا

چهار سالشه. گذاشتمش بیرون قفسش برای خودش قدم بزنه توی اتاق مرکز و هوایی بخوره. گربه آرومی یه. حتی اگه گربه های دیگه هم دور و برش باشن، نایلا حد و حدود رو رعایت می کنه و با همه می سازه.
اون روز مرکز شلوغ بود؛ مراجع زیاد داشتیم. گویا از تعداد زیاد آدم های در رفت و آمد خسته شده یا ترسیده بود. رفته بود یه گوشه میز توی تاریکی یه کنجی خودش رو جمع کرده بود. با ورود گربه های جدید و شلوغی مرکز، باید برش می گردوندمش توی قفسش. زیر میز رفتم که پیداش کنم. معمولا گربه که زیر میز می ره، می خواد در کنج تنهایی خودش باشه، خوشش نمی آد به زور بیارنش بیرون. در نتیجه معمولا یا در می ره یا مقاومت می کنه و مثلا ناخن هاش رو نشون می ده. نایلا ولی فقط خودش رو روی زمین سفت کرده؛ وقتی بلندش می کنم، نه مقاومتی می کنه، نه چنگ می ندازه در صورتی که ناخن های بلندی هم داره. ناخن هاش رو از توی غلاف در نمی آره ولی. بغلش می کنم و با احتیاط سرش رو می گذارم روی شونه م که بذارمش توی قفسش. با همون حالت ترسیده یا دل خور از شلوغی رفت و آمد آدم ها که شاید گیجش کرده، خودش رو رها می کنه توی بغلم، یه جورهایی انگار چسبیده به بغلم با همون دل خوری و یه کمی بی اعتمادی، اعتماد کرده. نازش می کنم و می گذارمش توی قفس مرتب شده ش. یه کم دیگه نوازشش می کنم و کنار قفسش صبر می کنم که شاید کمی آروم شه.

با خودم فکر می کنم منم توی بعضی شرایط، همین رفتار رو دارم؛ حتی اگر ناراحت، سردرگم یا دل خور باشم، مقاومت نمی کنم، چنگ هم نمی ندازم. توی همون احساس عدم قطعیت و نامعلومی نگاه می کنم ببینم داره چه اتفاقی میفته و با کمی بی اعتمادی، اعتماد می کنم تا جایی که اوضاع خیلی نابسامان به نظر نرسه.

نایلا اون روز بالاخره خونه جدید پیدا کرد. یه خانوم آروم و مهربون با دو تا بچه ش اومدن دیدنش و دوستش داشتن و سرپرستیش رو قبول کردن. حس عجیب بی پناهی و در عین حال صبر و امید و اعتمادش توی بغلم موند.

رقابت نه رفاقت

دوستی ای که محوریت غالبش رقابت هست، دیگر رفاقت نیست. می شود ساده و واضح بهش گفت "رقابت".

یکشنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۶

رنگ

صبح است، دیرم شده. جلوی آینه می ایستم و با عجله ماتیک می زنم که راه بیفتم. به لب هایم نگاه می کنم که با هر حرکت کوچک دستم، سرخابی تر می شوند.

یاد روزی می افتم در سالیان دور که ستاره برای ماموریت کاری دو سه روزی آمده بود سنگاپور. مثل همیشه باوفا، پیغام گذاشته بود که اگر هستم، هم رو ببینیم. بعد روز شلوغش، قرار گذاشتیم. رفتم اتاقش توی هتل که وسایلش را بردارد و برویم لابی هتل قهوه بنوشیم و حال و احوالی کنیم بعد از مدت ها. توی اتاقش در حالی که حرف می زدیم، خط چشم ساده و مرتبی کشید کنار چشمان درشتش جلوی آینه. آرایش ستاره تقریبا همیشه همین بود، یک خط چشم ظریف ساده و گاهی شاید کمی رژ لب. چه قدر آن عصر خوب بود، گفت و گو و حال و احوال بعد از مدت ها.

به لب های سرخابیم نگاه می کنم. دیگر عجله ندارم گرچه دیرم شده. لذت گذاشتن و تماشا کردن رنگ روی لب هایم، و دل تنگی چهره زیبای ستاره زیر خاک که لابد توی این چند روز کم رنگ شده، دلم را می لرزاند.

ستاره

ستاره هفته پیش ناگهانی رفت. خبر رفتنش باورنکردنی است. 
ستاره دختر خاصی بود؛ مدل خودش به تمام معنی. ساده، واضح، باهوش، پر از ایده، با محبت و منطقی. ستاره با کلمات محبت آمیز، بازی نمی کرد، در عمل برای دوستانش وقت می گذاشت، دقت می کرد، نظر واقعی خودش را می داد.

دوستی ما در فراز و نشیب دوست داشتن دوران اوایل بیست سالگی پر رنگ شد؛ در پس پیچیدگی ها و بن بست های قلبی مان. ستاره شاید برای من جاهایی نقطه امید و قوت بود، تحسینش می کردم، دوستش می داشتم و در پس داستان های متفاوت با سایه های مشابه، تا حدودی درک و هم دلی داشتیم نسبت به هم.

من هم جاهایی از زندگیم در حد خودم به طوفان خورده بودم. درک می کردم وقتی ناگهان خودت را بین دریای متلاطم می بینی که از هر طرف موجی می رسد فرای تصور و انتظارت، گاهی چه قدر آدم می تواند جا به جا شود، از یک سو به یک سو. و در این طوفان هول انگیز که قبلا نمی شناختیش، آسان تر از هر چه فکر کنی، ممکن است حس کنی گم شده ای، آدم قبلی نیستی؛ امنیت و آسایش خاطرهایت را که گم کنی، انگار زیر پایت خالی شده. و اگر به اندازه آن وقت های ما، جوان و کم تجربه و حساس و دل بسته باشی، تلاطم این طوفان خسته تر و شکننده ترت می کند.

طوفانی که من از آن گذشتم، در مقایسه با طوفانی که ستاره باهاش رو به رو شده بود، ناچیز بود. طوفان ها می توانند آدم را دگرگون کنند. گاهی خیلی طول می کشد که اصلا بفهمی وسط طوفان بوده ای، این قدر که به حال خودت نیستی وسط موج هایی که می رسند. گاهی مشاهده دگرگونی دل بسته ها، دگرگونی خودت و احوالت، سنگین و غیر قابل تصور است. مسیر تغییراتی که با شتاب درونت پیش رود. شاید گاهی دلت بخواهد برگردی به عقب، دیگر در آن پیش نروی. ولی گاهی تغییر ناگزیرست، موج ها آن قدر شدید و زیادند که به راحتی نمی شود برگشت به قبل. حتی اگر هم بشود با تجربه آن چالش، دیگر آدم سبک بال قبلی نیستی. گاهی وقت ها تلاش می کنی به آرامش قبلت برگردی و وقتی پیدایش نمی کنی، نگران تر می شوی. انگار وسط جایی هستی که نمی دانی کجاست، نمی شناسیش، نمی دانی چرا آن جایی. و زیر و رو کردن و چرایی هایش اوضاع را بدتر می کند.

و ما گاهی حرف می زدیم. آدم هایی که طوفان دیده اند، هم را از نگاه و رفتار و چند کلام می شناسند حتی اگر شدت طوفانی که تجربه کرده اند، متفاوت بوده باشد.

ستاره دختر شجاعی بود. مثل همیشه در پس طوفان، برای "زندگی" تلاش کرد؛ راه های جدید را شجاعانه امتحان کرد؛ شجاعانه بعضی انتخاب ها را کنار گذاشت و بعضی را ادامه داد تا دوباره زندگی کند.

چند سال اخیر احساس و برداشتم این بود که همه چیز بهتر شده؛ سرگرم زندگی و عشق و کار و شروع های تازه که همگی امید بخش و تحسین برانگیز بودند. تا هفته پیش که ناگهان خبر آمد که قلبش بازایستاده...

و من ماندم و ناباوری و دل تنگی و سوال های بی جواب و مشتی حسرت. حسرت بی خبربودن در این چند ماه اخیر، حسرت فرض کردن این که ظاهرا همه چیز نشان دهنده حال خوش است، حسرت احوال پرسی و هم دلی های همیشگی، حسرت گفت و گوها و حضور های ناب و واقعیش.

به یاد تو که شجاعانه تلاش کردی، به یاد تو و محبت های واقعی و در عمل تو، به یاد افکار و اندیشه های قشنگت، به یاد سادگی و آرامش وجودت، به یاد خاص بودن وجود نازنینت.

زود رفتی ستاره، دلم برات خیلی تنگ می شه. تا دیدار دوباره...