دارم خرید هفتگی ام را جمع و جور می کنم و میوه ها را می گذارم داخل یخچال. دخترک از اتاق پذیرایی یواشکی آمده دم در آشپزخانه. نگاه کنجکاوش را از پشت در یخچال می توانم ببینم. خش خش و جا به جایی وسایل کشاندتش تا این جا. پدرش آمده که برگرداندش. دو تا شکلات می گذارم کف دستم. دستم را می گیرم جلوی صورتش و می پرسم کدامش را دوست دارد؟
بدون مکث و بدون این که جوابی بدهد، با هر دستش، یک شکلات برمی دارد و خوش حال می رود تا غنایمش را کشف کند. همان لحظه یادم می افتد که مدت هاست با بچه ها سر و کله نزدم وگرنه چنین سوال بزرگانه ای ازش نمی پرسیدم!
بدون مکث و بدون این که جوابی بدهد، با هر دستش، یک شکلات برمی دارد و خوش حال می رود تا غنایمش را کشف کند. همان لحظه یادم می افتد که مدت هاست با بچه ها سر و کله نزدم وگرنه چنین سوال بزرگانه ای ازش نمی پرسیدم!
۲ نظر:
:)
پر از كودكي بود اتفاقا
:) به هر دو :)
ارسال یک نظر