روی صندلی که نشستم، دست هایم را حلقه کردم و روی پایم تکیه دادمشان تا معلوم نشود کمی ترسیده ام؛ من همیشه از چیزهایی که نمی دانم می ترسم. برای این که خودم را آرام کنم به پنجره روبه رویم نگاه می کردم؛ بلند بود و رو به نمای ساختمان های بلند تجاری؛ دید گسترده ای داشت. او چند دقیقه ای در سکوت و آرامش پرونده پزشکی ام را ورق زد؛ پیر بود و چشمان درشتش از پشت عینکش می درخشید.
- ایرانی هستی؟
- بله.
- کشور قشنگی داری، حیف که با این تبلیغات گسترده رسانه ها، آدم می ترسد به آن جا سفر کند.
بعد کمی از کشورهایی با وضعیت مشابه گفت. من گوش می کردم و بعضی جاها تایید.
سوال های کلی فرم را خواند و جواب دادم. فشار خونم را گرفت و معاینات کلی.
در حالی که برای معاینه بعدی جا به جا می شدم، گفت:
- وقتی من جوان بودم، کشور تو یک شاه داشت که هم سر بسیار زیبایی داشت؛ من همیشه به او حسودی می کردم... هم سرش چه شد؟!
در انبار ذهنم جست و جو می کردم، گرچه در کتاب های تاریخ مدرسه خیلی به این قسمت ها نمی پرداختند و من هم آن قدر مطالعه تاریخی ندارم. نام فرح دیبا گوشه ای از ذهنم روشن شد و این که آمریکا زندگی می کند؛ هنوز جواب نداده بودم که چشمان درشتش با کنجکاوی و کمی رنجش گشاده تر شدند و پرسید:
- چرا طلاقش داد؟
گاهی وقت ها آدم ها این جا حتی نمی دانند که ایران همان عراق نیست؛ گاهی وقت ها هم کسی این گوشه دنیا پیدا می شود که بعد از چهار دهه هنوز به یاد دارد که
ثریا روزی ملکه ایران بود. زنی که برای بقای نسل خاندان شاهنشاهی از زندگی یک شاه کنار گذاشته شد؛ شاهنشاهی که تاج و تختی از آن برجا نماند که به نسلی برسد.