شب، سالن ترانزیت، مسافرانی در رفت و آمد، مسافرانی نشسته روی نیمکت ها در انتظار پروازی زود یا دیر؛ هر کسی از یک رنگی، زبانی، فرهنگی؛ یکی در حال گفت و گو، یکی در حال کتاب خواندن، یکی متمرکز روی صفحه لپ تاپ، یکی سرش را تکیه داده به شانه مردش و استراحت می کند، مردش هم دارد کتاب می خواند؛ یکی قهوه می نوشد و روزنامه ورق می زند، دیگری چرت می زند.
در میان این همه رنگ و پراکندگی و چهره های خسته از سفر، گروه کوچکی وارد سالن می شوند و روی نیمکت ها می نشینند. از مردمان این سوی آسیا هستند، چند زن و مرد با موهای سفید و خاکستری. بعد از مدتی، یکی شان که کوتاه است و کمی چاق، بلند می شود و وسط سالن شروع می کند به رقصیدن، آرام و هماهنگ. خانم لاغر و قد بلندی هم می ایستد و روی حرکت هایش نظر می دهد و گاهی تصحیحش می کند. گویا تیم هستند. پس از مدتی هردو با هم سالسا می رقصند.
مردی سفیدپوست در گوشه دیگر سالن می ایستد و با خوش حالی و ابراز هم بستگی کمرش را تاب می دهد.
انگار نگاه های رنگارنگ و خسته، از هر رنگ و زبان و فرهنگ، در شادی و شگفتی آن لحظه با هم شریکند.
در میان این همه رنگ و پراکندگی و چهره های خسته از سفر، گروه کوچکی وارد سالن می شوند و روی نیمکت ها می نشینند. از مردمان این سوی آسیا هستند، چند زن و مرد با موهای سفید و خاکستری. بعد از مدتی، یکی شان که کوتاه است و کمی چاق، بلند می شود و وسط سالن شروع می کند به رقصیدن، آرام و هماهنگ. خانم لاغر و قد بلندی هم می ایستد و روی حرکت هایش نظر می دهد و گاهی تصحیحش می کند. گویا تیم هستند. پس از مدتی هردو با هم سالسا می رقصند.
مردی سفیدپوست در گوشه دیگر سالن می ایستد و با خوش حالی و ابراز هم بستگی کمرش را تاب می دهد.
انگار نگاه های رنگارنگ و خسته، از هر رنگ و زبان و فرهنگ، در شادی و شگفتی آن لحظه با هم شریکند.