بچه نداشتن یک طرف، دور بودن از دوستان نازنین قدیمی که بچه دار می شوند، یک طرف دیگر. چه طور می شود توضیح داد قلب آدم چه جوری می تپد برای فرزند دوستی نازنین که آن ور این کره خاکی به دنیا آمده و خطوط چهره همان دوست نازنین را دارد. بعد مرتب عکسش را نگاه کنی به جای این که توی بغل بگیریش.
جمعه، دی ۱۰، ۱۳۹۵
نگاه
یواش یواش دارم می رسم به میان سالی؛ اگر میانی در میان باشد البته با این سرعت های نجومی. مثلا اگر قرار باشد سن مرحوم خانم دنیا فنی زاده را در نظر بگیریم، 25 سالگی دیگر میان سالگی است.
از اعداد و ارقام بی تعریف که بگذریم، دارم جایی می رسم کمی آن ورتر از جوانی محض. خیلی چیزها دارم، خدا را شکر؛ خیلی چیزها را هم ندارم، باز هم خدا را شکر. این قدر از زندگی فهمیده ام که چندی بعد نگاه و تعبیرم از داشتن و نداشتن می تواند فرق کند، جور دیگری باشد. ممکن است تازه بفهمم چه چیزهایی داشته ام در حالی که فکر می کردم نداشته ام و بالعکس!
به هر حال، آمدم بنویسم من به تفسیر اعداد یک جورهایی در آستانه دروازه میان سالگی ایستاده ام.
و خوش حال و متشکرم! خوش حالم وقتی به خودم در آینه و به عکسم نگاه می کنم و نور نگاهم را باز پیدا می کنم. تفسیر خود شیفته مانندی است، می دانم. در خودشیفتگی غلت زدن فرهنگ رایجی شده است. منظورم این نیست که وای من چه قدر دلبرم. خودم را با خودم می سنجم، حداقل با درک نسبی که از خودم داشتم و دارم. خوش حالم و سپاس گزار که نور نگاهم به چشمانم برگشته؛ مدتی چند سال پیش فروکش کرده و کم رنگ بود.
خوش حالم و سپاس گزار که هم چنان سالم هستم. و آرزو می کنم تا هر وقتی که نفسی باقی است، نور نگاهم روشن بماند تا آخرین لحظه مشاهده این زندگی شگفت انگیز و پر راز. آرزو می کنم برق نگاه در چشم های تک تک آدم ها روشن بماند فارغ از هر شرایطی که می گذرانند.
یاد عکس هایی از زندانیان خمرهای سرخ در کامبوج افتادم؛ نگاه بعضی از آن شهروندان عادی ساکت و صامت بود، بی هیچ نوری. انگار آخر زندگی شان را جلوی خودشان می دیدند. یادم نمی رود که آن روز روی پله های آن مدرسه، شکنجه گاه سابق و موزه امروز، نشستم و اشک ریختم برای چشم هایی که نور از نگاهشان رفته بود...
نگاه هایمان پر نور.
پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۵
هر لحظه
ای زندگی
ازت بترسم،
یا لذت ببرم،
یا که شگفت زده باشم؛
هر چه کنم، بودی و هستی و خواهی بود؛
فرای من و سیر و سفر گذری هاج و واجم در این میان.
آخر چه قدر وسیع و غیرقابل پیش بینی و درکی.
چهارشنبه، دی ۰۸، ۱۳۹۵
چراغ زرد
آخر چرا حسادت و رقابت وقتی کنار هم می توانیم از لحظه های زندگی بیش تر لذت ببریم؟ حیف نیست واقعا؟
یه پرنده ست، دو پرنده ست، سه پرنده ست
دمای هوا به صفر یا کمی بیش تر می رسه، دسته پرنده ها جمع می شن کنار هم روی سیم های برق کنار خیابون؛ پف کرده و در سکوت. معلوم نیست توی یخ بندان خودشون رو کجا قایم و گرم می کنن. دیدن دوباره گروه شون روی سیم های برق اتفاق قشنگیه.
سهشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۵
تعدیل
نشانه و اثری از احساس اعمال کنترل و قدرت از طرف مقابل مساوی است با کاستن شدت، عمق و سرعت تعامل و افزایش فاصله ایمنی.
خشم × خشم، حاصلی بی حاصل
در بین خشم و عصبانیت دیگران، زبان به دندان گرفتن و صبر کردن، از درس های تجربه و بلوغ است. عصبانیت در عصبانیت ممکن است حاصلی نداشته باشد جز سوزاندن و ویرانی. صبر کردن و انتخاب راه مناسب برای بهبود اوضاع، نه ضعف است نه لزوما کوتاه آمدن در برابر نقطه اختلاف؛ که دقت نظر و محبت با درایت است برای تسهیل و تعادل. کار آسانی نیست ولی تجربه کمک می کند به پر رنگ شدن و به کار بردنش.
Boxing Day خود را چگونه می گذرانید؟
در راستای پشت کردن به این روز وسوسه انگیز برای خرید چیزهایی که نیاز نیست، خانه نشسته و سوراخ جوراب های مورد علاقه اش را دوخته!
چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۵
آن جلسه
جلسه بررسی عملکرد پروژه ای که یک سال است راه اندازی شده. آن سه مدیر ارشد بخش هایی هستند که بیش ترین تعامل با این پروژه را دارند. داریم نقاط ضعف و قوت فرآیندهای موجود را بررسی می کنیم تا زمینه های قابل بهبود را پیدا کنیم.
جایی که حرف هامون هم زمان شده:
- به حرف های من گوش می دی یا جلسه رو ترک کنم؟
- لازم نیست جلسه را ترک کنی. گوش می دم...
و این جواب ناخودآگاه وقتی ظاهر می شه که برای توان مندی ها و درایت و وفاداری آن آدم در طول پروژه خیلی ارزش قائل هستی. گرچه این گفتار خیلی والد- فرزندی بود.
سهشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۵
گره
بعضی جنبه های زندگی خودش پیش می رود؛ گاه و بی گاه بالا و پایین می شود ولی دوباره هموار می شود. بعضی جنبه های دیگر زندگی در مجموع پر گیر و دار است؛ پر از گره تو در تو؛ هر بار هم تلاش می کنی به راهی که عقل می رسد، پیش روی، باز هم ساز ناساز خودش را می زند؛ تاب می خورد و پیچ. من آدم نومیدی و دست کشیدن از تلاش نیستم. ولی هم چنان در عجبم از این دالان چند خم. راز این معمای نگشوده را درک نکرده ام. شاید درک خیر و مصلحت این راه پیچ در پیچ بیش تر زمان می خواهد؛ نمی دانم.
کاش آسان تر بود؛ کاش فقط قدری آسان تر بود.
دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۵
یادش
ماکارونی درست کرده ام. میز را می چینم. غذا را در ظرف ها می کشم و می نشینم. اولین چنگال و اولین مزه زیر دندان، مرا می برد به خیلی خیلی قبل ها. یک ظهر که هر پنج نوه آن موقع ها، نشسته بودیم دور سفره، توی اتاق رو به حیاط؛ و مادر بزرگم که با حوصله و محبت، برای تک تکمان ماکارونی می ریخت. غذای محبوب همه نوه ها کنار وجود پر محبت خودش؛ همه خوش حال و خندان.
چه کسی می داند ما با چه نشانه ها و آثار کوچکی یاد و خاطر عزیزانمان را در وجودمان نگه می داریم حتی وقتی که دیگر دنیا آن قدر محدود می شود که نمی توانیم هم را ببینیم.
طبیعی
جایی خواندم پوست موز، ماسک خوبی است برای موهای سر. هیجان زده از کشف طبیعی، طرز تهیه را درست خوانده و نخوانده، سه عدد پوست موز را با مخلوط کن خرد کردم و مدت کوتاهی گذاشتم روی موهایم. حدس نمی زدم پوست موز حتی بعد از مخلوط و خرد شدن هم تار و پود نخ مانند داشته باشد!
این که چه قدر
- برق مصرف کردم تا این ها خرد و مخلوط شوند
- آب گرم مصرف کردم تا این نخ ریزهای پوست موز از سرم پاک شود...
- وقت گذاشتم تا بقایای مخلوط را جمع کنم نرود توی سینک مسدود کند راه آب را...
- وقت گذاشتم تا نخ های پوست موز را از دور تیغه مخلوط کن بیرون بکشم
خدا داند و بس!
چهارشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۵
پنجره
اگر مدتی در اتاق بی پنجره زندگی کرده باشی، وقتی روزی دوباره در اتاق پنجره دار زندگی کنی، از تماشای تابلوی نقاشی طبیعی در قاب پنجره لذت عمیق تری می بری، جور دیگه ای می بینی.
گلابی
نصب بعدی در راه بود و زمان برای تنظیم و ارسال تجهیزات خیلی فشرده. روز آخر رفتم به انبار سر بزنم. خواستم برای دل خوشی همکارها خوراکی کوچکی بگیرم. به جای قهوه و شیرینی که معمولا رایج است، فکر کردم میوه بگیرم که سالم تر باشد. سر راه یک بسته گلابی تازه و خوش رنگ انتخاب کردم و رفتم انبار شرکت. بعد از گفت و گوها، گلابی ها را تعارف می کنم.
همکار اول: ممنون، من به پوست گلابی حساسیت دارم...
همکار دوم: این چیه؟ من تا حالا چنین چیزی امتحان نکردم.
آن روز من باز به یاد آوردم آن چه من از بچگی در محیط خودم یاد گرفتم و باهاش بزرگ شدم، برای هر کسی می تواند خیلی خیلی متفاوت باشد. نگاه و تعریف من از گلابی آن روز کمی تغییر کرد.
دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۵
رنگ آمیزی
حدود ده سال پیش بود شاید. با گروهی از بچه های دانشگاه سنگاپور رفته بودم اردو مانند، بازدید یک روزه از مکانی گردشی.
چند روز بعد، یکی از پسرهای هندی گروه، عکسی از خودم را برایم فرستاد. عکس را روتوش کرده بود؛ توی عکس، بلوز قرمزم، قرمز تر و لب های بی رژم، سرخ تر شده بود. من هم سخت گیر، بهم برخورده بود. بعد از آن، فاصله ام را از آن هم کلاسی زیاد نگه می داشتم؛ یک جور هایی در حد حذف.
هفته پیش با دوستانی قدیمی جمع شده بودیم. سابقه دوستی آن جمع به سال ها پیش توی ایران در می گرده در پس کارگاه های آموزشی. همه دوست های خوب و حامی.
چند روز پیش دوست خوبی از آن جمع، برایم عکسی از خودم فرستاد که در آن دورهمی گرفته شده بود. عکس را کمی روتوش کرده بود. این روزها هم روتوش کردن عکس به لطف نرم افزارهای روی موبایل، راحت. من سخت گیر، به عکس نگاه کردم و کمی جا خوردم. هم چنان استقبال نمی کنم به دلایل مختلف. ولی این بار فاصله نمی گیرم. می دانم منظور شخصی ندارد. می دانم که زیبایی و هنر برایش مهم هست. دخترهای زیبا و باکمالات هم دور و برش زیاد هستند. شاید مادرانه به این رفتار لب خند می زنم و می گذرم؛ شخصی برداشت نمی کنم؛ البته در پس شناختی که از این دوست دارم.
هنوز هم برایم جالب نیست. یاد اون کتاب چه های پر خط و نقشی می افتم که بچه بودم، رنگش می کردم. نمی شود که هر کسی هر جوری دلش خواست، رنگم بزند.
زبان او
این جا در کوچه و خیابان، گربه خیلی کم دیده می شود. به جایش سنجاب هست که دقیقا مثل کارتون عصر یخ، این سو و آن سو می دود پی فندقش؛ یا دارد چال می کند برای فصل سرد، یا دارد دنبالش می گردد.
این چند سال شاید از مجموع انگشتان دستم هم کم تر گربه در گذر دیده باشم. گربه ها بیش تر خانگی اند. بعضی هاشان که بند نمی شوند، هر چند ماه یک بار ممکن است از حیاط همسایه ها رد شوند.
چند ماهی است گربه سیاه ناز و پر جنب و جوشی مرتب از حیاط رد می شود. من هم که از بچگی عاشق گربه های حیاط. به نظر اهلی می آید.
برایش بقایای مرغ سوخاری چیده ام گوشه باغچه. بعد از مدتی سر و کله اش پیدا می شود. دور تر از خوراکی دور خودش گرد می شود و با نگاهی پر سوال مرا از دور تماشا می کند. کمی نزدیک می شوم که حواسش را به خوراکی جلب کنم. با همان نگاه مبهوت و متعجب، در می رود؛ بی صدا؛ گربه های این جا ندیده ام میو میو کنند، برعکس گربه های تهران و سنگاپور که دل بر بودند و پر میو.
مانده ام چه کنم؛ "پیش پیش" به انگلیسی چه می شود. بهش چی بگم و با چه زبونی؟ شاید به نظر مسخره بیاد نوشتن همه این خطوط. وسط باغچه به خودم لب خند زدم که وقتی جای جدید زندگی می کنی، مثل بچه ای نوپا باید همه چیز را از نو یاد بگیری؛ حتی قربان صدقه رفتن گربه ناز و مورد علاقه ت را.
تغییر
پوستم داره کمی تغییر می کنه، مثل هر چیز دیگه ای توی زندگی. نه این که بد و ناگوار باشه، فقط به طراوت بیست سالگی ها نیست دیگه. نمی تونم بگم ذوق زده م از این تغییر؛ ولی خیلی هم ناراحت نیستم. شاید بیش از ناراحتی، گاهی حس ترس یاشه؛ ترس از دست دادن یا مرحله هایی که نمی دونم چه طوریه.
یادم میاد روزهایی که پوست زیباتری داشتم، خیلی هم شاد نبودم؛ درگیر بودم، در چالش بودم. روزهای خوش زیاد داشتم ولی سختی هم بود در حد خودم. حالا پوستم به آن شادابی نیست، زندگی هم هنوز چاله چوله هایش را دارد، ولی من در درونم آرام ترم. این آرامش نسبی را دوست دارم و به خاطرش سپاس گزارم؛ می دانم که هرچه الان دارم، هدیه ست، روزی می گذرد. از این که این لحظه فرصت دارم حس و تجربه ش کنم، ممنونم. این ها باعث می شه کم تر حسرت تغییر پوستم را بخورم. تغییرات همیشه هست، بیش از اون چه که بتونم درک و پیش بینی کنم. حس آرامش و درکم از هرچه داده شده ام، هم هست و در جریان.
و لحظه هایی که می گذرند و ما که به شکل هایی تبدیل می شویم که برای خودمان هم تازه ست.