در این مدت هر شعری که برایم باز می شود، اشاره ای است بر این که "سخت مگیر". شعر حافظ را باید از زبان درنوش دوست شیرازیم شنید که گفتار و چشمان و حرکات دستانش هم آواز شعری است که می خواند. شعرها همه یک مفهوم را گوش زد می کنند. مرلین می گوید: "سعی نکن همه چیز را تحلیل کنی. همیشه نمی توان جواب سوال ها و مسایل را با فکر کردن مستقیم پیدا کرد. بگذار دردها، مسایل و هر چه هست بگذرند. در طول زمان، ناخودآگاهت به مسایل سامان می دهد. جواب خیلی سوال هایت را شاید در زمان بگیری. به ناخودآگاهت، به خودت فرصت بده." به حرف هایش فکر می کنم. به شعر من و شیرین هم فکر می کنم...
يوسف گم گشته باز آيد به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
اين دل غم ديده حالش به شود دل بد مکن
وين سر شوريده باز آيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سرکشي ای مرغ خوش خوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دايما يکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نوميد چون واقف نيی از سر غيب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
ای دل ار سيل فنا بنياد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتي بان ز طوفان غم مخور
در بيابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش ها گر کند خار مغيلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعيد
هيچ راهی نيست کان را نيست پايان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب
جمله می داند خدای حال گردان غم مخور